نبود ﺩﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﻭﺩﯾﻦ ﻣﺎ
ﮐﺠﺎﺭﻓﺖ ﺁﯾﯿﻦ ﺩﯾﺮﯾﻦ ﻣﺎ
ﺑﻪ ﯾﺰﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﻮﺭﺁﺑﺎﺩﺑﻮﺩ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩﺑﻮﺩ
ﺩﺭﺍﯾﻦ ﮐﺸﻮﺭﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﺍﺭﺯ ﺩﺍﺷﺖ
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﺧﻮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻭﻣﺮﺯ ﺩﺍﺷﺖ
ﮔﺮﺍﻧﻤﺎﯾﻪ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﺑﯿﺮ
ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺑﺪﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﻟﯿﺮ
ﻧﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﻡ ﻭﺑﺮ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ
ﻧﻪ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻥ ﻭﺧﺮﺩﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﺍﺯﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺷﺪ
ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺁﻭﺭﺵ ﻣﺮﺩ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺷﺪ
ﭼﻮﻧﺎﮐﺲ ﺑﻪ ﺩﻩ ﮐﺪﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻨﺪ
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﮐﻨﺪ
ﺑﻪ ﯾﺰﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﮔﺮﻣﺎﺧﺮﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ
ﮐﺠﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ
ﺑﺴﻮﺯﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﺕ ﺟﺎﻥ ﻭﺗﻦ
ﺑﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﺯﯾﺴﺘﻦ
ﺍﮔﺮ ﻣﺎﯾﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻨﺪﮔﯿﺴﺖ
ﺩﻭﺻﺪﺑﺎﺭ ﻣﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ
ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﮑﻮﺷﯿﻢ ﻭﺟﻨﮓ ﺁﻭﺭﯾﻢ ﺑﺮﻭﻥ ﺳﺮﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﻨﮓ ﺁﻭﺭﯾﻢ
شراب ناب شیراز
در اساطیر و افسانههای ایرانی نیز کشف شراب به ایرانیان نسبت داده شده است. در برخی از افسانهها شراب یکی از نوآوریهای بیشمار شاه جمشید دانسته شده است.
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
"خیام"
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
شاید ....
باز امروز هوا مثل چشمان من ابریست...
بهانه می خواهد تا بارانی شود...
باز هم بغض روزهایم در نگاهم پیداس...
دارد داد میزند...
دارد فریاد می کند که...
دلم، دلتنگی نمی خواهد..
دلم؛ فقط یک لحظه...فقط یک لحظه...
بی اصاف مرا ببین...
باران جان مثل من نباش هرگاه دلت تنگید ببار
بگذار همه بداند که تو " دل " تنگی
دنبال چیزی نگرد...
همه گم شده هایت را پیدا می کنی...
در همان مسیری که...
همان مسیری که دستت را گم کرد...
همه راه هایت همان حوالی ختم میشوند...
و میخکوب میشوی و دیگر همه چیز را فراموش میکنی...
ناگهان همه گمشده هایت را پیدا می کنی...
دنبالشان نگرد...بر می گردند...همه خوشی ها و آرامشی را که گم کردی...
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است...
نمی دونم براتون جالبه یا نه ولی اگه دوس داشته باشین بخش هایی از لذت هام در شعر یا چیزهایی شبیه رو باهاتون تقسیم می کنم. .دانستن لزوما ارزش نیست اما ندانستن یقینا بی ارزشیه.حافظ با اون چیزی که رسانه های زرد و کتاب های درسی می گن فرق می کنه.حافظ یک شرور مطرود بود. شب به وقت ایرانه. این غزل حافظ رو بخونین و غرق شین.اگه آبکی هم داشتین بزنین به سلامتی رند شعر پارسی...
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
خیلی زیباست حتما بخونید !
===================
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ، ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ !
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﺼﻪ
ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪﺩﺭ
ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ......... .
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ
ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ،
ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ !!!؟
ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ، ﺑﯿﭙﻨﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻡ .
ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑﺲ ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺂﯾﯿﻢ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ . ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭ
ﺑﺮﺵ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﺮﺩﻧﺪ !
ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ :
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ،
ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،
ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ....
وآمد مرا با غزل آشنا کرد و رفـــت
مرا زیر باران رهـــــا کرد و رفـــت
به اندازه ی یک دوبیتی کنارم نماند
مرا مثنوی مثنوی مبتلا کرد ورفت
ϰ-†нêmê§ |